اگر چه نزد شما تشنه ی سخن بودم
كسی كه حرف دلش را نگفت من بودم
دلم برای خودم تنگ می شود آری
هميشه بی خبر از حال خويشتن بودم
نشد جواب بگيرم سلام هايم را
هر آنچه شيفته تر از پی شدن بودم
چگونه شرح دهم عمق خستگی ها را ؟
آنقدر باورت داشتم که گويی کسی در خوابهايم نشانی از تو داده بود!
من زخمی شده ام و تو چنان بابی رحمی تيشه ميزنی به ريشه ام که توان ايستادن برايم نيست.
همين روزها مانند درختی که روزی استوار بود و تنومند مرا از پامی اندازی...
ازکجای قصه ام شروع کنم؟
ازکدام بگويم؟
دستانی که مرابه ميهمانی عشق دعوت نمود يا چشمانی که روزهايش بی من سپری شد و اشکی برايم نريخت؟
توبه من بگو...کدام راباورکنم؟
آغوش گرمی که گفتي جز من به روي هيچکس باز نيست ياسردي اين شبها را که سراغي از نگاهم نميگيري که چگونه خيس از خاطراتيست که تو با آتش هوست سوزاندي؟؟؟؟
همين روزها خودم را هم ميسوزاني و آنگاه مانند يک افسانه ميشوم براي محبوب ديگرت!
ديگرچه فرقي ميکند؛ بروي يابماني؟
وقتي به جاي عشق ورزي يادگرفته اي معامله کني!!!
وقتي روزهاميگذرد بي آنکه سراغي ازمن تنها بگيري؟
آري!ازهمان روز يافتم گذشتن برايت چه آسان است...!
ازهمان روزکه ديدم چه آرام و بيصدا ازکنارم ميگذري ازمن رد مي شوي و نامش راميگذاري"مشغله"!
تمام"دوستت دارم"ها را هديه کن به کسي که به جاي عشق ورزي معامله راخوب بلد باشد!
اگرقرار است نوازش هايم ازخودم عزيزتر باشند بهتراست نباشند...
نظرات شما عزیزان: